خاطرات بدنیا آمدنت

خاطرات بدنیا آمدنت

نگارجونی خوشکل مامانی بعداز3سال ازازدواجمون خدای مهربون توروبه ماهدیه کرد
به تاریخ 13/9/91 و 3/12/2012 ساعت 1/5دقیقه ظهر روز2شنبه بدنیاقدم گذاشتی یکی ازشهرهای مونیخ ....و
یه روزبرفی بودهمه جاکامل سفیدشده بود
خییییییلی ازاومدنت منوباباجونی خوشحال شدیم
بعداینکه بدنیاامدی گذاشتنت روقلبم خییلی اروم بهم نیگامیکردی
وانگشت دستتومیمکیدی ازگرسنگی بعدرفتی پیش باباجون وخودبابات نافتوبریدن
ومنو2ساعتی بیهوش کردن توپیش باباجوادبودی
وقتی هوشیار شدم منوبردن تواطاق وشماهم امدید
باباجوادگفتن پاشوخانومی که مثه جوجه پریه خییییییلی ناااااااازه دخترم
شب قبلشم باباجون خواب دیده بودندکه یه اهوی کوچولوداخل خونمونن
واردشده وخوابمون تعبیرشد
5روزبه بیمارستان بودم چون نازنین مامی یکم زردی داشتی
مرخصمون نکردندتاخوب شدی
پرستاراخیلی دوستت داشتند زودزودمیامدن وازت سرمیزدن
شبها میامدن میگفتن تواستراحت کن بده نگارجونو پیش ما
ولی منکه نمیتونستم تورویه دیقه ازخودم دورکنم
ونمیدادم ببرنت ...هرروزبابایی ازصبح ساعت8میامدن پیشمون تا شب بالاسرت بودن
مامان وبابابزرگات وعمه دایی عموهمگی برامون زنگ زدن وتبریک گفتن
مادربزرگات گریه کردن ازینکه پیشت نبودند..
روزجمعه بعدازظهراوردیمت خونه خیییییلی خوشحال بودیم
واحساس خوبی داشتیم سریع برات
اسفنددودکردن ومهمون کوچولومون امدتوزندگیمون قدم گذاشت الان باداشتنت اگرروزی هزارمرتبه ازخدای
مهربون سپاسگذاری کنیم بازم کمه خییییییییییلی یه عااااااالمه دوستت داریم
تاریخ : 14 آذر 1391 - 03:22 | توسط : نگار | بازدید : 863 | موضوع : فتو بلاگ | یک نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی